صاحب دلان
به جاي سخن گر به تو جان فرستم
چنان دان که زيره به کرمان فرستم
تو دلدار اهل دلي شايد ار من
به دلدار صاحب دلان جان فرستم
سخن از تو و جان ز من اين به آيد
که تو اين فرستي و من آن فرستم
اگر چه من از شرمساري نيارم
که شبنم سوي آب حيوان فرستم
توي بحر معني و من تشنهي تو
نگويي زلالي به عطشان فرستم؟
چو قانون فضلم نجات است جان را
شفايي به بيمار نالان فرستم؟
و گر چه من از حشمت تو نيارم
که پاي ملخ زي سليمان فرستم
ازين شمسه نوري به خورشيد بخشم
وزين پنجه زوري به دستان فرستم
بر برق رخشنده آتش فروزم
سوي ابر غرنده باران فرستم
بخندد بسي معدن لعل بر من
که خر مهره سوي بدخشان فرستم
به کوري کند حمل صاحب بصيرت
که سرمه به سوي سپاهان فرستم